آوا وآیساآوا وآیسا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

آوا وآیسا گلهای زندگی من و بابا

لطفا به دخترای عزیزمون رای بدین

    این عکس بانمک از غذاخوردن آوا وآیسا هست که ازتون خواهش میکنم درصورت تمایل بهش رای بدین فقط کافیه کد 588 روبه شماره 200 80 80 2000بفرستین اندر حواشی عکاسی کاندیداها برین ادامه مطلب اااااااه باباچرابشقابمونو بردی؟؟؟؟؟؟آخه این سوپ شفته هم خوردن داره؟؟؟؟؟ قربونت برم که گریه هات هم بانمکه       ...
25 تير 1392

عکسهای سه ماهگی

چند روز بعداز واکسن پایان دوماهگی  اومدیم خونه.ازیه طرف نگران بودم چون شماها هنوز خیییلی کوچولو بودین وهمش گریه میکردین ومن میترسیدم هردوتون باهم گریه کنین ومن دست تنها نتونم آرومتون کنم.از یه طرف هم خوشحال بودم چون بعد از چند ماه دوباره برگشتم خونه ومثل یه خانواده واقعی میخوایم زندگی کنیم.چون بخاطر استراحت مطلق بودن من حداقل هفته ای دوسه روز خونه آقاجون بودم البته ماه آخر هم کاملا اونجا تشریف داشتممممم وبابا دائما در رفت وآمد بین خونه ومحل کار وخونه آقاجون بود.... از وقتی برگشتیم کارمن سخت تر شد ولی از اینکه توخونه وزندگی خودم بودم آرامش بیشتری داشتم .این آرامش رو اول مدیون خدا و بعد کمکهای بی دریغ بابا واطرافیان هستم.بابا تو مر...
20 تير 1392

عکسهای چهل روزگی تادوماهگی

نگاه عاشقانه به بابا....... ابتکار جالب عمه ندا برای صاف کردن پشت سر بچه هاااااا آیسا جون گیر افتادییییی   اولین باری که رفتیم بیرون رفتیم سمت مناطق کوهستانی خارج شهر که از بس بادسرد وشدید بود وشماهم گریه میکردین مجبور شدیم بمونیم توماشین....... آیسا با نمک آواخانوم حموم کرده و بعدش لالاااااااااااااااااا آواخانوم ساعت3 نصف شب بالاخره خوابیده ساعت 3:30بابایی درحال خوابوندن آیسا خوابش گرفته وآیسا همچنان بیداررررررررررررررررررر   خوابای خوش ببینیددخترای قشنگم             ...
10 تير 1392

چهل روزگی

تواون روزاحال منم یکم بهتر شده بود ومشکلات وضعفهای بعد از زایمانم کمتر شده بود.ولی کارای شما روز به روز بیشتر وبیشتر میشد.کم کم مقدارشیری که میخوردین بیشتر میشد و من بایستی ساعتها مینشستم تا به نوبت بهتون شیر بدم،چون چونه های کوچولوتون هم خیلی زود خسته میشد به اندازه کافی شیر نمیخوردین که سیر بشین.بخاطر همین هنوز آوا شیرشو نخورده بود دوباره آیسا گرسنه میشد .منم دلم نمیومد بهتون شیر خشک بدم ولی دیگه این اوخر فقط شبها یه وعده شیر خشک میخوردین تا مامان یکم استراحت کنه وتوان ادامه دادن رو داشته باشه. طفلی بازم مامان جون بیداربود.......... کارمامان جون شده بود فقط تروخشک کردن شماها ودادنتون به دست من واسه شیر خوردن وکار من ............  ...
10 تير 1392

زردی گرفتن آوا

سه روز بعد از بدنیا اومدنتون  بابا ،مامان جون و زن دایی محسن برای چکاپ شما روبردن دکتر. دکتر گفته بود آیسا زردی نداره ولی آوا باید روز پنجم آزمایش زردی بده.خلاصه ازش آمایش گرفتن وگفتن١٦ درجه زردی داره وباید دوروز بره زیر دستگاه .............. دلیل زردیت این بود که گروه خونیت باگروه خونی من یکی نبود........ بابا عصر همون روز یه دستگاه گرفت.همینکه دستگاه رو دیدم گریه ام گرفت ولی بخاطر مامان جون که با دیدن اشکام خیلی ناراحت میشد ،زود اشکاموپاک کردم.همش به خودم دلداری میدادم ومیگفتم این بخاطر اینه که دخترم زودتر خوب بشه ولی باز هم از اینکه تورو تو اون دستگاه میدیدم خیلی ناراحت بودم........ اما توخیییلی زرنگ تر از اونی بودی...
3 تير 1392

آیساخانوم ته تغاری مامان

آیسای گلم شماهم ته تغاری شیرین وبانمک خونواده ای وباید آبجی کوچیکه صدات کنیم. وزنت موقع تولد٢٣٠٠گرم قد وبالای قشنگت٤٧ سانتیمتر و دورسرت٣١.٥سانتیمتر آیساچند لحظه پس از متولدشدن ...
2 تير 1392

آواخانوم دختر ارشد مامان

آوای عزیزم  شما قل اول هستی وبا اینکه فقط یک لحظه از آیسا زودتر به دنیا اومدی در حقیقت دختر ارشد خانواده محسوب میشی ........... وزنت موقع تولد2850گرم قد وبالای قشنگت48 سانتیمتر ودور سرت34/5 آوا   چند لحظه پس از متولد شدن ...
2 تير 1392

کلام اول

الان چند روزه که این وبلاگو باز کردم  ولی نمیدونم کلام اول رو از کجاشروع کنم.خیلی سخته وقتی دلت پراز حرف باشه واسه عزیز ترین  افراد زندگیت ولی نتونی به زبون بیاری. واسه اینکه کارم راحت تر بشه با یه قصه شروع میکنم........... به نام خدا جونم واسه آوا وآیسای گلم بگه..............   یکی بود، یکی نبود..............، توی این دنیای بزرگ یه زن وشوهری بودن که خیلی همدیگه رو دوست داشتن ،فکر میکردن همینکه همدیگه رو دارن کافیه ودیگه به هیچ چیز دیگه ای تودنیا نیاز ندارن .هفت سال از ازدواجشون میگذشت و هنوز بچه ای نداشتن .کم کم یه حسی بهشون میگفت دیگه بچه بازی و گشت وگذار بسه ،حالا دیگه وقتشه شادیهاتون رو با افراد بیشتری...
1 تير 1392

عکسهای15روزگی

    امروز١٥روزه شدین وشمابه همراه من وباباوعمه فاطمه باهم رفتیم مرکز بهداشت تاپرونده براتون تشکیل بدیم. آیسای گلم   آوای گلم   واین هم لبخندهای زیباتون.مثل فرشته هامیخندین الهی عکسای 150 سالگیتونو بگیرین دخترای گلم.وهمیشه خنده به لبهاتون باشه   ...
12 دی 1391
1